پلاکــ هفت


پلاکــ هفت

هستم تا باشم، همین.!


۱۳ مطلب با موضوع «نوستالژی» ثبت شده است

تو دهاتِ ما به هرگونه مایع ظرفشویی میگن [ریکا]..!
علت اینه که اولین مایع ظرفشویی که وارد دهاتمون شده اسمش [ریکا] بوده که باعث شده بعد از اون به هر نوع مایع ظرفشویی بگن ریکا. مثلا مایع ظرفشویی پریل تو خونه دارن، میان از کیفیتش برا همساده بگن، میگن یه ریکا جدید اومده اسمش پریله و باقی صوبتا..
و همچنین باید افزود که تو همین دهات ما به هر نوع پودر لباس‎شویی میگن [فام] و با به هر نوع باتری میگن [قوّه]، به همون علتی که در بالا عرض کردم .
حالا چی شد که این نوع واژگان تو دهات ما ماندگار شد و نمیدونم..!

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

موافقين ۱۶ مخالفين ۰

والا یه زمانی فینگیل که بودیم ، میرفتیم حموم ، دست و پاهامون این شکلی میشد ولی الان نه..!!!

کلاً از اوایل دهه70 به قبل همه چیش با همه چیشِ الانا فرق میکنه..[!]

 

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

موافقين ۲ مخالفين ۰

فینگولایِ امروز رو توی تختایِ نرم، با تُشک و بالشِ تنفسی (که برعکس شدن خفه نشن) و با یه نورِ ملایمِ شب‎خواب و یه موزیکالِ مخصوص و لایت میخوابونن..:|
اونوقت زمانِ ما، می‎پیچوندنمون تو یه پارچه سفید و میذاشتنمون روپاهاشون و به حالت و سرعتِ سانتریفیوژ اونقــدرتکون میدادن تا اون نانو لوله‎های آّب رسانِ بافت‎های تک سلولی‎مون اونقدر بهم بپیچه که بریم تو کما..:|
بعد میگفتن، چه معصومانه خوابیده ^_^ ..:|
ینی اگه کاکتوس اعتماد به نفسِ فینگولای امروزی رو داشت، سالی سه بار هلو میداد..:|

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

ماسه‎ها فراموشکارترین رفیقای راهَن[!]

پا‎به‎پات میان، اونقدری که بعضی وقتا سماجتشون تو همراهیت، حوصلتو سر می بره.

اما کافیه یه بادی بیاد یا اینکه یه خورده موجی از باد رو زمین بلند شه، تا ردپات برا همیشه از حافظه ضعیفشون پاک شه..

اما در عوض، صدف ها[!]

صدفایی که به پاس اقامتِ یه روزشون تو دریا، تا دنیا دنیاست صدای دریا رو برا هر گوش شنوایی زمزمه می کنن..

و من فکر میکنم که الان ما از نسل ماسه‎ایم..

دسته: {نوستالژی}

یعنی شیفت صبح آخره حال و شیفت بعدازظهر ضدحال!
یعنی عشق زنگ ورزش و با زیرشلواری مدرسه رفتن!
یعنی بخاری نفتی و مکافات روشن کردنش!
یعنی تمرهندی دونه ای 5 تا تک تومن!
یعنی بوی نارنگی و سیب قاچ شده تو کیف!
یعنی آدامس های سین سین و پرستو، عکس بازی تو کوچه ها!
یعنی میکرو، آتاری، سگا ساعتی بیست تومن!
یعنی ویدئو قاچاقی کرایه کردن و یواشکی شو دیدن!
یعنی صف طولانی روغن کوپنی!
یعنی کلاس تابستونی و جهشی درس خوندن!
یعنی ته کلاس تنبل ها، ردیف جلو بچه زرنگا!
یعنی صدآفرین، هزارآفرین، کارت تلاش!
یعنی زنگ های اول ریاضی، زنگ های آخر انشاء و تاریخ مدنی!
یعنی تلویزیون سیاه سفید و سه تا شبکه!
یعنی کلاه قرمزی و آقای مجری!
یعنی بستنی توپی، پفک و زاغک و جایزه های توش!
یعنی بادکنک شانسی!
یعنی کرسی و 6 نفر زیرش سر وکله زدن!
یعنی انباری و انواع ترشی و بوی نم!
یعنی نوار کاست و آهنگ سر زنگ مدرسه، میگم این درسا بسه...!
یعنی خوردن شلغم و لبو جلوی مدرسه!
یعنی مشق شب نوشتن با دوتا مداد...مشکی، قرمز!
یعنی موضوع انشاء "تابستان خود را چگونه گذراندید؟!"
یعنی پوشیدن لباسای چندسال پیش بابا و فک وفامیل!
یعنی لواشک پهن کردن تو سینی و گذاشتن رو پشت بوم!
یعنی خوردن کشکک تو روزهای برفی و تعطیل مدرسه!
یعنی زنگ تفریح و دزدو پلیس!
یعنی خاله بازی و دعوت کردن هم بازیها به خونه!
یعنی از رو هر غلط املایی ده بار نوشتن!
یعنی آخر فیلم تو سینما دست زدن و سوت کشیدن!
یعنی نوبتی خونه عمه و خاله و دایی و عمو رفتن یک شب درمیون!
یعنی فوتبال دستی، یه قل دو قل، قایم باشک، بالا بلندی!
یعنی کلاسی 45 نفر هر نیمکت سه نفر!
یعنی چسبوندن لاله ی گل رو ناخن و لاک زدن!
 یعنی زن همسایه رو خاله صدا کردن!
یعنی دوست داشتن، دوست داشته شدن، صفا، صمیمیت...یعنی عاشقی درکنار حیاء و ادب!

دسته: {نوستالژی}

حدود یک ماه پیش تو یه جای پرتی بودم که کلاً جنسایِ دورِه فینگول خان رو داشت. ازش یه هفت‎تیر ترقه‎ای خریدم با یه ورق کامل از تیراش.
اینقده حال داد اون مدت. همه جا با خودم بردمش و خیلی زیرکانه به اونایی که حس خوبی نسبت بهشون نداشتم یه تیر زدم و بقیه هم به این حرکت قهقه میخندیدن، ولی نمیدونستن که پشتِ این ماجرا یه حسِ. به هرحال، حال داد.
الان یهو دلم از اون شمشیر پلاستیکیا که تو بچگی داشتیم هم خواست . اون موقع مال من همیشه تیغه صورتی داشت با دسته آبی..:)

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

فینگول که بودم تقریبا" با هیچ کدوم از حضرات دوستام رفت و آمد خونه به خونه نداشتم..
هر کدوم هم به یک یا چند دلیلی نا به خاص. بعضی‎ها رو خجالت میکشیدم اصن بیان خونه‎مون. خیلی‎ها رو مادر گرام اجازه نمی داد. یه سریا رو میترسیدم بیارم خونه بعد ببینَنِش دعوام کنن که چه دوست بی تربیتی داری، آخه جوجه لاتی بودن واسه خودشون. بعضی ها رو هم میترسیدم بیان به مامان بابام بگن من چقد هر روز هر روز اخراجم از کلاس و می پیچونم و به اونا نمیگم :( . در نتیجه در کل دوران مدرسه فقط دو تا تولد رفتم و فقط یکی از دوستام بود که خونه شون تو کوچه‎مون بود که یکی دو باری در حد خیلی کوتاه و دم دری اومد و رفت داشتیم.
آهان، یادم اومد، تو مجالس درست کردن اون مقاله دیواریا که رو مقوای سفید با رُبانای رنگی‎رنگی کنارش درست میکردیم شرکت بخصوصی داشتم، که البته اونم به خاطر دست خط خوبم بود ولاغیر..:|

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

فینگول که بودیم یه سری مجموعه کتاب داشتیم به اسم احمد وسارا. مامان باباهه برامون میخوندن که از ماجراش درس عبرت بگیریم. البته بیشتر برای من میخوندن چون بزرگتره بودم. یه اپیزودش این بود که باباشون به احمد قول داد صُب ببردش کوه. اینم از ذوق خوابش نبرد. ساعت 3صُب دیگه حوصله اش سر رفت بلند شد ساعت دیواری رو کرد 5. همه بیدار شدن بعد سر صبحانه رادیو ساعتو اعلام کرد!، این احمده هم سوسک شد:)) باباهه هم بعنوان تنبیه اینو کوه نبرد. آقا این داستان اینقده تاثیر داش رو من.. به جانِ خودم!

حالا من دیروز صُب میخواستم برم کوه، 5 قرار داشتم منتها از ساعت 3 بیدار بودم! ذوقم نداشتم به خدا ولی یاد این ماجرا افتادم!

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

بچه که بودم خیلیم عالی بودم. البته اون وقتا که نمی فهمیدم، ولی حالا می فهمم چقدر مشنگ بودم..
یکی از چیزایی که از حدود پنج سالگی تا مدتهای مدیدی باهاش درگیر بودم، این بود که فکر میکردم همه و همه و همه حتی پدر و مادرم! آدم فضاییَن و من تنها انسان موجود به این شکل هستم! [روانی هم خودتی :|] فک می کردم اینا این شکلی نیستن و خودشونو شبیه من کردن! بعد اینا مدام دارن از من فیلمبرداری میکنن![این فیلمبرداریو دیگه مطمئنم که همتون داشتید:))] خلاصه فکر می کردم آدما همه چشماشون دوربینه! یه سری از وسایل خونه هم که معلوم نبود کدوما، دوربینَن، بعد یه سری دوربین هم میچسبونن به خودم یا لباسام برای وقتایی که مثلا تو راه مدرسه میرم یا تو یه کوچه ای که هیچ کسی نیست یا جاهای مختلف به جز خونه خودمون و اطرافیان یا هرجایی که قابل پیش بینی نیست برای اونا.
شاید الان به نظر خنده دار برسه  ولی خیـــــــــیلی بد بودا. خیــــــــــــلی..
گاهی ساعت ها پشت پنجره یا پشت در وایمیستادم تا مامان ، بابام یا همسایه هایی که دارن میان  یا رد میشن و یادشون رفته تغییر شکل بِدن یا فک میکنن هنوز زوده تا به من برسن رو ببینم:| ینی تا این حد داغون بودماا !! .
خلاصه بگذریم، تا اینکه حدود پنج سال پیش یه بار با یکی دو تا از دوستام حرف رفتارها و فکرهای احمقانه کودکی شد، منم اینو گفتم. یکی از بچه ها در حالی که هرچی میگفتم بیشتر میفهمید من خُلم گفت یه فیلمی هست که موضوعش خیلی به این فکرت نزدیکه. حتما ببین. «تورومن شو» بود اسم فیلمه. شاید باورتون نشه ، من کلا" به هر نوع فیلمی خندم میگیره تو بعضی از سکانساش ولی این فیلم غم انگیزترین فیلمی بود که تو عمرم دیدم و خدایی اخرِ فیلم بغض کردم..
البته بعضی ازدلایل اون افکار مشنگانه رو خودم میدونم کم و بیش ولی یکی از چیزایی بود که باعث شد من بچگی نکنم..
+ این موضوع اینقد زجرآور بود که من خودم به خدا پیشنهاد دادم به عنوان یکی از عذاب های بلند مدت جهنم ازش استفاده کنه، حالا پروپوزالشو دادم در دست بررسیه اون وَر..
+ جزئیات خیلی داشت این ماجرا، ولی خیلی دراز شد دیگه، تا همینجاشم خیلی حال بهم زن شد پُسته، بسه دیگه، روبراه باشید..

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

فک کن من یه موتور داشتم، از اون قدیمیاش، بعد صب به صب، کوله مو با یه طناب قرمز یا آبی [بستگی به رنگ لباسم داره] می بستم پشت موتور، رو اون فلزیه هست که تَهِ تَرکِ موتوراست، اونجا، بعد کلاهمو میذاشتم سرم، سفتش میکردم و قیژژژژ....
بعد خونه مونم حیاط داشت دیگه، [موتوریا خونه شون حیاط داره :)] یه طبقه ست، اون زمان آیفن هم نداشتن، کسی زنگ خونه شونو میزند، مامانشون چادرشو مینداخت سرش و میومد پشت در، می پرسید کیه؟
منم جمعه به جمعه، حول و حوش ساعات 11 صبح، صبحونه خورده و شیکم پر، پاچه هامو میزدم بالا و میومدم تو حیاط، با اون شلنگه که بابام گُلا رو آب میداد، موتورمو میشستم، برق می نداختماا. ظهرم عمو اینا میومدن خونه ما...

دسته: {نوستالژی}

CopyRight © 2013-2016 - Design By Pelake7 . All rights reserved

هدايت به بالاي صفحه