دیشب بسـاطم رو جمع کردم و مثلاً خـیــلی دقیق و منـظم و آروم اومدم روی کـاناپه پذیرایـی.
کمتر کسی اونجا نشسته تا به حـال.
یا بهتره بگم کمتر کسی اونجا میشینه، چون جمله کمتر کسی نشسته تا به حال، غلطه! فیالواقع و فیالجمله حرص نخورید، این خُزعبلات نشون از فضای خالی مغز نویسنده داره (لابُد).
به هرحال، در حال تماشای یه سری فیلمجات بودم که اصلاً متوجه نشدم چطوری از روی کاناپه ذرهذره سُر خوردم به اون سمتِ کاناپه و از این طرف سَرَم رسید به نشیمنگاهِ عزیزم.
این گوشای من اصن یه جورایی با این نشیمنگاههای خونمون اُخت پیدا کردن از بس تو دنیای مَنگی سَرم رو روشون گذاشتم و گوشام با همین نشیمنگاه ها مُچاله شدن و چسبیدن به سَرَم.
به هر حالتر در حالِ کانتکتبازی و سرچ کردنِ آیدی مردم تو اینستاگرام بودم که نفهمیدم چطوری راهیِ خوابِ زمستونه شدم و گوشی از دستم سُر خورد و هِد تو هِد شدیم باهم و آن چنان برق از سَرَم پرید که تا 3 نصف شب خوابم نگرفت. گوشیه بنده خدا بدتر از من شوکه شده بود . هر چی چراغ داشت روشن شده بودن و خاموشم نمیشدن..
خلاصه مواظب خوابای ناگهانی و افتادن گوشی رو صورتتون باشید فیالواقع..:)
دسته: {مونولوگ}
- [ ۹۴/۰۸/۱۵ ]
