کَلَمو گذاشتم رو نشیمنگاهِ دوست عزیزم، جناب مبل، یه دونه کوسَن هم گذاشتم زیر پام، اصن یه دنیایی شُداا!
اینقده حال میده.. آدما هر چی بیشتر میان بهت نزدیک میشن کمتر می تونی ببینیشون O_o . بعد گوشهامم مچاله شدن چسبیدن به مبله ، اصن صداهارم خوب نمیشوم.. از اون طرفم خون اومده تو مغزم جمع شده مَنگ شدم و کلا" همین چیزایی رو هم که می شنوم نمی تونم خوب تحلیل کنم.
خییلی خوبه هاا! نهایتا" یه سری پا میان بت نزدیک میشن یه چیزای مبهمی میگن، بعد که میبینن توجه نمیکنی یه چندتا کلمه ناملایم بهت میگن و میرن :)
دسته: {مونولوگ}
- [ ۹۴/۰۸/۰۲ ]
