پلاکــ هفت


پلاکــ هفت

هستم تا باشم، همین.!


۷۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مونولوگ» ثبت شده است

فینگول که بودم تقریبا" با هیچ کدوم از حضرات دوستام رفت و آمد خونه به خونه نداشتم..
هر کدوم هم به یک یا چند دلیلی نا به خاص. بعضی‎ها رو خجالت میکشیدم اصن بیان خونه‎مون. خیلی‎ها رو مادر گرام اجازه نمی داد. یه سریا رو میترسیدم بیارم خونه بعد ببینَنِش دعوام کنن که چه دوست بی تربیتی داری، آخه جوجه لاتی بودن واسه خودشون. بعضی ها رو هم میترسیدم بیان به مامان بابام بگن من چقد هر روز هر روز اخراجم از کلاس و می پیچونم و به اونا نمیگم :( . در نتیجه در کل دوران مدرسه فقط دو تا تولد رفتم و فقط یکی از دوستام بود که خونه شون تو کوچه‎مون بود که یکی دو باری در حد خیلی کوتاه و دم دری اومد و رفت داشتیم.
آهان، یادم اومد، تو مجالس درست کردن اون مقاله دیواریا که رو مقوای سفید با رُبانای رنگی‎رنگی کنارش درست میکردیم شرکت بخصوصی داشتم، که البته اونم به خاطر دست خط خوبم بود ولاغیر..:|

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

یه سریا هستن فقط کارشون اینه که تو وبای بقیه، بی هدف سَرَک بکشن و تو آخرین پستشون کامنت بذارن که [سلام، وب قشنگی داری، به منم سر بزن، لینکم کن لینکت میکنم [گل]]، این نوع موجودات معمولا" میرن تو وبلاگای بروزشده و این کامنتارو برای بالا بردن بازدید وبشون و یا... میذارن [!] خودم تا حالا این کارو نکردم و نخواهم کرد .
جالب اینجاست وقتی به وب این نوع موجودات میری میبینی یه وبِ هزار رنگ دارن و از بالاش انواع قلبو متنو و ... میاد پایین و یه موزیک نی نای ناش هم روش گذاشتن[!] جالبترش اینه که تو قسمتِ عکسِ پروفایلشونم یه عکس نوشته گذاشتن که [بعلت خوشگلی از دادنِ عکس معذوریم][!!]
یه وبلاگ نویسی که مطالبش رو خودش مینویسه، خیلی برا وبش و پستاش ارزش قائله و این نوع کامنتا کلا روحیه طرف رو میگیره[!]
امیدوارم از این نوع کامنتا نصیبتون نشه..:دی

دسته: {مونولوگ}

وبلاگ نویسا عمدتا" و یقینا" دو دسته‎ان :‎

1- اونایی که کلی فکر می کنن یه چیزی بنویسن که ملت بیان بخونن و خوششون بیاد.

2- اونایی که هر وقت چیزی داشتن واسه نوشتن، میان و می‎نویسن، حالا یا ملت خوششون میاد، یا نمیاد.

خدایا به تو پناه می برم از مزخرفات دسته اول!!

دسته: {مونولوگ}

کَلَمو گذاشتم رو نشیمنگاهِ دوست عزیزم، جناب مبل، یه دونه کوسَن هم گذاشتم زیر پام، اصن یه دنیایی شُداا!
اینقده حال میده.. آدما هر چی بیشتر میان بهت نزدیک میشن کمتر می تونی ببینیشون O_o . بعد گوشهامم مچاله شدن چسبیدن به مبله ، اصن صداهارم خوب نمیشوم.. از اون طرفم خون اومده تو مغزم جمع شده مَنگ شدم و کلا" همین چیزایی رو هم که می شنوم نمی تونم خوب تحلیل کنم.
خییلی خوبه هاا! نهایتا" یه سری پا میان بت نزدیک میشن یه چیزای مبهمی میگن، بعد که میبینن توجه نمیکنی یه چندتا کلمه ناملایم بهت میگن و میرن :)

دسته: {مونولوگ}

دیروز یه جای خوبی بودم. با یه آدمای نسبتا خوب و البته بسی بهتر و با مطالعه تر از من. دیدم که چقدر عقبم! هم از این فضاها، هم از این آدما! چقدر آدمِ مهم دور و بَرَم هست که من نمی شناسم! چقدر چیز هست که نخوندم. روز به روز هم دارم بزرگتـــــر میشم. پیر بشی و کار مهم کم کرده باشی، خیلی بده هاا! باید یه کم جنبید.
یه آدمی اونجا بود که ما دور اون جمع شده بودیم. آدمِ نیمه ماهی بود. وقتی میگم «نیمه»، منظورم در مقابلِ کامله، وگرنه که خیلی بیش از نصف، خوب بود. یه چیز خیلی مهمی ازش یاد گرفتم! اقرارِ به اشتباه، اقرارِ به ضعف! و برام خیلی ارزشمند بود این اخلاقش.

دسته: {مونولوگ}

این یکی دو روزه، یه نگاهی به بعضی وبلاگایی که جدید به روز شدن کردم، دیدم همه از دَم تا دُم، در حال ناله کردنن!! ینی همه ها! البته فک نکنید بخاطر محرمه و دارن حرمت نگه میدارنا! نه، اصلا. پستای منقرض شُدَشونم دیدم باز همون فازِ ناله داشت! بابا یه کم فان باشیم! یه ذره بخندیم! یه کم خلاقیت داشته باشیم! چیه صُب تا شب داریم غُر میزنیم و ناله میکنیم! همش شده دَم زدن کاتای عشقی! باید بری برا پستاشون نظر بدی که: مازا فازا..؟!
حالا اینو میگم بعد میبینی پست بعدی خودم آه و نالَست! :)) میگی نه؟ بیبین!

+ البته ناگفته نماند که وبلاگایی که من دنبال میکنم واقعا" یکی از بهترین وبلاگاییَن که تو عمرم دیدم و اینجا جا داره ازشون کمال تشکر رو داشته باشم من بابِ پستای نابی که منتشر میکنن.. ^_^

دسته: {مونولوگ}

گفتم آقا ببخشید از کجا میتونم برم امامزاده علی اکبر(ع)
گفت : چی هست!!!
من : O_O
گفتم یه امامزادست دیگه، آقای محمود کریمی هم اونجا مداحی میکنه.
گفت: نمیدونم ولی از این چیزا که میگی یکی تو تجریش هَـ (منظورش امامزاده صالح بود)

شخصا" اعتقاد خاصی به امام حسین(ع) داشتم و دارم و خواهم داشت. هزاران بار طوافِ خونه خدا رو بهم بدن با یک بار زیارتش عوض نمیکنم . متاسفم برا کسایی که اگه پاش بیوفته تو وبلاگاشون آهنگ نی نای ناش هم میذارن!
به موقش شادم و به موقش ناراحت . به قولِ معروف هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.

دسته: {مونولوگ} {دیالوگ}

فینگول که بودیم یه سری مجموعه کتاب داشتیم به اسم احمد وسارا. مامان باباهه برامون میخوندن که از ماجراش درس عبرت بگیریم. البته بیشتر برای من میخوندن چون بزرگتره بودم. یه اپیزودش این بود که باباشون به احمد قول داد صُب ببردش کوه. اینم از ذوق خوابش نبرد. ساعت 3صُب دیگه حوصله اش سر رفت بلند شد ساعت دیواری رو کرد 5. همه بیدار شدن بعد سر صبحانه رادیو ساعتو اعلام کرد!، این احمده هم سوسک شد:)) باباهه هم بعنوان تنبیه اینو کوه نبرد. آقا این داستان اینقده تاثیر داش رو من.. به جانِ خودم!

حالا من دیروز صُب میخواستم برم کوه، 5 قرار داشتم منتها از ساعت 3 بیدار بودم! ذوقم نداشتم به خدا ولی یاد این ماجرا افتادم!

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

بچه که بودم خیلیم عالی بودم. البته اون وقتا که نمی فهمیدم، ولی حالا می فهمم چقدر مشنگ بودم..
یکی از چیزایی که از حدود پنج سالگی تا مدتهای مدیدی باهاش درگیر بودم، این بود که فکر میکردم همه و همه و همه حتی پدر و مادرم! آدم فضاییَن و من تنها انسان موجود به این شکل هستم! [روانی هم خودتی :|] فک می کردم اینا این شکلی نیستن و خودشونو شبیه من کردن! بعد اینا مدام دارن از من فیلمبرداری میکنن![این فیلمبرداریو دیگه مطمئنم که همتون داشتید:))] خلاصه فکر می کردم آدما همه چشماشون دوربینه! یه سری از وسایل خونه هم که معلوم نبود کدوما، دوربینَن، بعد یه سری دوربین هم میچسبونن به خودم یا لباسام برای وقتایی که مثلا تو راه مدرسه میرم یا تو یه کوچه ای که هیچ کسی نیست یا جاهای مختلف به جز خونه خودمون و اطرافیان یا هرجایی که قابل پیش بینی نیست برای اونا.
شاید الان به نظر خنده دار برسه  ولی خیـــــــــیلی بد بودا. خیــــــــــــلی..
گاهی ساعت ها پشت پنجره یا پشت در وایمیستادم تا مامان ، بابام یا همسایه هایی که دارن میان  یا رد میشن و یادشون رفته تغییر شکل بِدن یا فک میکنن هنوز زوده تا به من برسن رو ببینم:| ینی تا این حد داغون بودماا !! .
خلاصه بگذریم، تا اینکه حدود پنج سال پیش یه بار با یکی دو تا از دوستام حرف رفتارها و فکرهای احمقانه کودکی شد، منم اینو گفتم. یکی از بچه ها در حالی که هرچی میگفتم بیشتر میفهمید من خُلم گفت یه فیلمی هست که موضوعش خیلی به این فکرت نزدیکه. حتما ببین. «تورومن شو» بود اسم فیلمه. شاید باورتون نشه ، من کلا" به هر نوع فیلمی خندم میگیره تو بعضی از سکانساش ولی این فیلم غم انگیزترین فیلمی بود که تو عمرم دیدم و خدایی اخرِ فیلم بغض کردم..
البته بعضی ازدلایل اون افکار مشنگانه رو خودم میدونم کم و بیش ولی یکی از چیزایی بود که باعث شد من بچگی نکنم..
+ این موضوع اینقد زجرآور بود که من خودم به خدا پیشنهاد دادم به عنوان یکی از عذاب های بلند مدت جهنم ازش استفاده کنه، حالا پروپوزالشو دادم در دست بررسیه اون وَر..
+ جزئیات خیلی داشت این ماجرا، ولی خیلی دراز شد دیگه، تا همینجاشم خیلی حال بهم زن شد پُسته، بسه دیگه، روبراه باشید..

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

بد اخلاقی و بد عُنُقی و ابروهای درهم و دروغ گفتن و قسم خوردنای الکیو گول زدن همدیگه و... تا کجا ؟
در واقع آخرش که چی؟ آخرش که کجا؟
ته تهش خیلی که خوشبخت و خوش اقبال باشی، تو دهه پنجم عمرت یکی یکی شروع میکنی به از دست دادن عزیزانت... خیلی که موفق باشی تو دهه ششم عمرت، علم یه دور، دورِ خودش چرخیده و تو دیگه فُسیلی... خیلی که مرغ سعادت رو شونه هات داشته باشی، تو دهه هفتم عمرت فقط یه آنژیو و بالن قلب داری و استخون درد... دعای خیر جد و آبادت که پشت سرت باشه، تو دهه هشتم عمرت به جای خونه سالمندان، یه پرستار تو خونه خودته با ملافه های تمیز، جمع و جورت میکنه و بچه هاتم به دیدنت میان... عمر طولانی و پر برکت که داشته باشی، تو دهه نهم عمرت هیچ کس تو مراسم تدفین و چلوکبابت ناراحت نیست« :) » همه میگن خدا بیامرزدش، خوب عمر کرد؛ و نمیدونن که تو عملا از دهه پنجم عمرت دیگه تو، نبودی..

دسته: {مونولوگ}

CopyRight © 2013-2016 - Design By Pelake7 . All rights reserved

هدايت به بالاي صفحه