بچه که بودم خیلیم عالی بودم. البته اون وقتا که نمی فهمیدم، ولی حالا می فهمم چقدر مشنگ بودم..
یکی از چیزایی که از حدود پنج سالگی تا مدتهای مدیدی باهاش درگیر بودم، این بود که فکر میکردم همه و همه و همه حتی پدر و مادرم! آدم فضاییَن و من تنها انسان موجود به این شکل هستم! [روانی هم خودتی :|] فک می کردم اینا این شکلی نیستن و خودشونو شبیه من کردن! بعد اینا مدام دارن از من فیلمبرداری میکنن![این فیلمبرداریو دیگه مطمئنم که همتون داشتید:))] خلاصه فکر می کردم آدما همه چشماشون دوربینه! یه سری از وسایل خونه هم که معلوم نبود کدوما، دوربینَن، بعد یه سری دوربین هم میچسبونن به خودم یا لباسام برای وقتایی که مثلا تو راه مدرسه میرم یا تو یه کوچه ای که هیچ کسی نیست یا جاهای مختلف به جز خونه خودمون و اطرافیان یا هرجایی که قابل پیش بینی نیست برای اونا.
شاید الان به نظر خنده دار برسه ولی خیـــــــــیلی بد بودا. خیــــــــــــلی..
گاهی ساعت ها پشت پنجره یا پشت در وایمیستادم تا مامان ، بابام یا همسایه هایی که دارن میان یا رد میشن و یادشون رفته تغییر شکل بِدن یا فک میکنن هنوز زوده تا به من برسن رو ببینم:| ینی تا این حد داغون بودماا !! .
خلاصه بگذریم، تا اینکه حدود پنج سال پیش یه بار با یکی دو تا از دوستام حرف رفتارها و فکرهای احمقانه کودکی شد، منم اینو گفتم. یکی از بچه ها در حالی که هرچی میگفتم بیشتر میفهمید من خُلم گفت یه فیلمی هست که موضوعش خیلی به این فکرت نزدیکه. حتما ببین. «تورومن شو» بود اسم فیلمه. شاید باورتون نشه ، من کلا" به هر نوع فیلمی خندم میگیره تو بعضی از سکانساش ولی این فیلم غم انگیزترین فیلمی بود که تو عمرم دیدم و خدایی اخرِ فیلم بغض کردم..
البته بعضی ازدلایل اون افکار مشنگانه رو خودم میدونم کم و بیش ولی یکی از چیزایی بود که باعث شد من بچگی نکنم..
+ این موضوع اینقد زجرآور بود که من خودم به خدا پیشنهاد دادم به عنوان یکی از عذاب های بلند مدت جهنم ازش استفاده کنه، حالا پروپوزالشو دادم در دست بررسیه اون وَر..
+ جزئیات خیلی داشت این ماجرا، ولی خیلی دراز شد دیگه، تا همینجاشم خیلی حال بهم زن شد پُسته، بسه دیگه، روبراه باشید..
آنتالیا..! :دی