پلاکــ هفت


پلاکــ هفت

هستم تا باشم، همین.!


۷۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مونولوگ» ثبت شده است

تا یه مدت پیش فکر میکردم هیچ وقت نمی تونم برنامه ای رو ببینم که یه عده سبک مغز، برای یه عده سبک مغز تر می سازن [البته بلانسبتِ دوستانی که اینجان و میبینن:دی]
 ولــــی.....ولــــی حالا میدونم که هستند موجوداتی که کلا از مغز بهره ای نبردَن و میشینن پای این نوع برنامه ها و غیره جاتِ متوصل به این برنامه ها.
آخه این مزخرفات و برنامه های خارجی [ماهواره ای] چیه می شینن می بینن مردم؟! به شعورشون توهین نمیشه واقعا؟! خار و خفیف نمیشن خودشون جلو خودشون؟!

والله که نمی فهمم بعضیا رو..

دسته: {مونولوگ}

یه سری چیزا هستن که به نظر بقیه قصه میان ولی واسه تو اتفاق افتادن. بعد یکی میاد و قصه شونو می نویسه، فیلمشون رو می سازه، یه دیگرانی هم میان و میخونن و می بینن و میگن چه چرت! چه اغراق آمیز! چه دور از ذهن! چه آنفَمیلیر! و تو داغون میشی از اینکه یک وقتی چقدر دور از ذهن بودی، چقد اغراق آمیز و چرت بودی!!!

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

امروز تو مترو، به واسطه غذایِ توپِ ظهر، احساس کردم که باید اسپریِ خوشبو کننده دهان بزنم و زدم، دیدم یه نفر درجا بلند شد و جاشو داد بهم! چهار نفر هم با دلسوزی نیگام میکردن و در موردم حرف میزدن:)) منم نامردی نکردم و خیلی مظلوم و آروم نشستم :D یه جوری که انگار سالهاست دارم از آسم، رنج می برم:))

+ طفلکیا فک کرده بودن من آسم دارم و اون اسپری هم برا باز کردنِ تنفسمه..:))

دسته: {مونولوگ}

امروز یکـی از رفـقای هم دانشـگاهیِ قدیـمم رو دیدم [که الحمدالله اینجـا کسی اونـو نمیشناسه]، آقـا این شبیه شست پاست. :|
ولی اینقدر اعتماد به نفسش بالا و خوبه. اینقدر فوق العاده ست. پشتِ سر هم عکس میذاره فیس بوک، اونم از خودش تنها و بصورت خودگیر «سلفی»! ملت رو هم کراپ میکنه گاها". من عاشقِ اعتماد به نفسشم. جدی میگم. خوشم میاد از این همه افتخار کردنش به خودش.

دسته: {مونولوگ}

خانمِ محترمِ همسایه جدیدمون روش نمیشه بیاد بگه دَرِ مبارکِ خونَتون صدا میده، قیژقیژ میکنه، رو اعصابِ، درست کنید اون لامصبو [!]، رفته یه روغن خریده آورده دم خونمون میگه: اینو بزنم به دَرِ خونتون؟ خیلی خوبه.

و من: O_O

بگذریم از اینکه خودش چند شب پیش داشت ساعتِ یکِ نصف شب، میخ میکوبید به دیوارِ اتاق خواب!

دسته: {مونولوگ} {دیالوگ}

امروز رفتم دو مدل شکلات خریدم،  یه هوبی و یه مترو .
بعد از صب تا خودِ الان نیگاشون میکردم o_o ، هی مدام میگم: ینی اینا همون هوبی و متروی 20، 25 سال پیشن؟! که خارجی ترین شکلاتای تهران و حومه :D حساب میشدن؟! خدا میدونه چقد خار و ذلیل افتاده بودن کنارِ بقیه شکلاتا! حتی تو شکلات ایرانیا گذاشته بودنشون :( خدا نصیبِ هیچ کَس و هیچ چیز و هیچ گرگِ بیابونی نکنه اینطور از بالا به پایین اومدن رو.
الان گذاشتمشون پشت لپ تاپ که نتونن پستمو بخونن که باز این حرفای منم یه نمکی بشه رو زخمشون :(

+ من هنوزم از این آدماییم که فک میکنن اشیاء میفهمن ^_^ جدی میگم.

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

باید حواسمون باشه که هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی، به همون اندازه که از کسی متنفریم، جلوی شخص سومی از اون بدگویی نکنیم.
قطعا (یعنی با احتمالِ بالای 90%، اگر اون شخص سوم در صحت و سلامت کامل عقلی باشه) اولین چیزی که به ذهنش می رسه اینه که بابت هر لغزشش چقدر مستحق بدگوییِ ما خواهد شد پیش شخص سومِ دیگه .
«فک کنم برا این پستِ من یه مترجم در حدِ چِلِنگر لازمه :|»

دسته: {مونولوگ}

بهترین دوستمو چه دیر پیدا کردم؛ هر چی بقیه میگفتن رفیقِ شفیقِ اصلیت اینه، ولـی من بـاورم نمی شد! شایدم از گسـتردگی تنبلی بود کـه نمیرفتم سراغش! الان نشسته رو پام:) هی خودمو میچسبونم بهش و داد میزنم آخیـــــــش.. قسم میخورم این دو سه ماه آینده رو یک شب هم بدونِ اون نخوابم. زین پس هر وقت خونه ام سریع صداش میکنم بیاد پیشم:دی دیگه دوری بسه..
بله، درست متوجه شدید! کیسه آب گرم، اینه اون رفیقِ شفیقِ دوران سختی و زمهریر..:)

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

من الان در حال حاظر یه روستای بدون تکنولوژی میخوام :|
نهایتا" برا یه ماه.. :دی
که زیاد سرد نباشه. که زیادم گرم نباشه. که خُشکم نباشه. که تمیزم باشه. که اهالی روستاش کاربه کار من نداشته باشن. که حیوُن اهلیِ بی خطر زیاد داشته باشه ولی همچنان به من کار نداشته باشن. که خطرناکم نباشه. که یه کافی شاپ خوبم داشته باشه. که بوی طویله هم نیاد توش. که بتونم دوچرخه سواری هم بکنم. که اتاقم آبگرم و حموم هم داشته باشه .که تخت تمیز هم. . .
میگماا، هر چی فکر میکنم میبینم که اینترنت هم :(
میدونم اینترنت تکنولوژیه. اولش هم که گفتم تکنولوژی، اصن تاکید ذهنیم رو اینترنت بود. بعد دیدم واقعا نمیشه.o_o

دسته: {مونولوگ}

ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺍﺯﺗﻮﻥ ﺑﭙﺮﺳﻦ ﭼﺎﻯ ﻣﻰﺧﻮﺭﻯ ﻳﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﮕﻴﻦ: ﻓﺮﻗﻰ ﻧﻤﻴﻜﻨﻪ. ﺑﭙﺮﺳﻦ: ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻯ ﻳﺎ ﻧﺎﺭﻧﮕﻰ؟ ﺑﮕﻴﻦ: ﻓﺮﻗﻰ ﻧﻤﻴﻜﻨﻪ. ﺑﭙﺮﺳﻦ: ﭼﻪ ﻓﺼﻠﻰ رو ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻯ؟ ﺑﮕﻴﻦ: ﻓﺮﻗﻰ ﻧﻤﻴﻜﻨﻪ[!!!]
ﻫﻴﭻ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻳم ﭼﺮﺍ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﭼﻴﺰﻯ برامون ﻓﺮﻕ ﺑﻜﻨﻪ ﻳﺎ ﻧﻜﻨﻪ؟ ﻭﻗﺘﻰ برا خودم ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﻰ ﺗﻔﺎﻭﺕِ ﻭ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻧﺪﺍﺭم ﻛﻪ ﻧﻈﺮم رو ﻣﺤﻜﻢ ﺍﺑﺮﺍﺯ کنم ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﺍﻯ ﺩﻧﻴﺎ ﻭﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﻓﺮﻕ ﻛﻨﻪ ﻛﻪ من ﺍﺻﻼ وجود دارم یا ندارم ؟
ﻭﻗﺘﻰ خودم ﻧﻤﻰ ﺩﻭﻧم ﭼﻰ ﻣﻰ ﺧﻮﺍم ﭼﺮﺍ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ دارم ﻛﻪ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺑﺪﻭﻧﻪ ﭼﻰ ﺑﻪ من ﺑﺪﻩ[!!!]
ﻭﻗﺘﻰ ﻧﻤﻰ ﺩﻭﻧم چه میوه ای دوست دارم ، قهوه دوست دارم یا چای ، ﺧﺪﺍ ﻭ ﺩﻧﻴﺎ  ﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞ منِ ﺑﻰ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﭼﻪ ﺗﺼﻤﻴﻤﻰ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﮕﻴﺮﻥ؟ حسابی تو این قضیه اعتماد به نفسِ موندم . واقعا" من یکی اعتماد به نفس رو تو این قضایا خجالت زده کردم :دی امروز تو محل کار بهم پرتغال و نارنگی تعارف کردن، در صورتی که دلم پرپر کشان هوای نارنگی کرده بود ولی گفتم فرقی نمیکنه و اونم پرتغال داد:( اصن یه وضی :((

دسته: {مونولوگ}

CopyRight © 2013-2016 - Design By Pelake7 . All rights reserved

هدايت به بالاي صفحه