فینگول که بودیم یه سری مجموعه کتاب داشتیم به اسم احمد وسارا. مامان باباهه برامون میخوندن که از ماجراش درس عبرت بگیریم. البته بیشتر برای من میخوندن چون بزرگتره بودم. یه اپیزودش این بود که باباشون به احمد قول داد صُب ببردش کوه. اینم از ذوق خوابش نبرد. ساعت 3صُب دیگه حوصله اش سر رفت بلند شد ساعت دیواری رو کرد 5. همه بیدار شدن بعد سر صبحانه رادیو ساعتو اعلام کرد!، این احمده هم سوسک شد:)) باباهه هم بعنوان تنبیه اینو کوه نبرد. آقا این داستان اینقده تاثیر داش رو من.. به جانِ خودم!
حالا من دیروز صُب میخواستم برم کوه، 5 قرار داشتم منتها از ساعت 3 بیدار بودم! ذوقم نداشتم به خدا ولی یاد این ماجرا افتادم!
دلم سوخت! :|
+
بعضیا(گاهی اوقات خودمم شاملشون میشم!) ی جوری میزنن ذوق ادم رو میترکونن که ادم دلش میخواد سرشونو بکوبونه به طاق!
خشن هم عمه ی باراکه! :دی