احتمالاً یه جایی بین 40 تا 50 سالگی با این طبلِ عزیز کنار میای و کلاً از خیرِ آب کردنِ این دوستِ عزیز میگذری. بله، همون شکم رو عرض میکنم :)
تو همون سالها با کم پُشتیِ موهاتم کنار میای و حتی خیلیم خوشحالی که اون یه ذره کاکُل رو هم داری. وقتی لابلای اون موهای سفیدت یه چنتایی موی مشکی میبینی، بازم خوشحال میشی و فک میکنی که نه بابا، هنوزم جوونی و حسِ جوونی بهت دست میده..:)
تو این دوران دیگه بیشتر به فکرِ خودت و سلامتیت هستی،به خودت بیشتر میرسی، برا خودت مهمتر میشی، بیشتر قدر دوستات و اطرافیانتو میدونی .
شاید دلیلش این باشه که اون موقَست که تازه میفهمی که جوونی همیشگی نیست. شاید اینکه داری روزای پایانیِ جوونیتو میشماری .
تازه به فکر این میوفتی که کاراییو که باید تو دورانِ جوونی انجام میدادی رو الان دست بکار بشی.
دورانِ میانسالی یه حس دیر شدنه، همراه با «هنوزم کلی وقت داری»، که تو وجودت زنده میشه.
از این دوران میترسم من باب اینکه اون زمان حسرتِ این زمان رو بخورم..
دسته: {مونولوگ}
- [ ۹۴/۰۸/۲۲ ]
