دختر کوچولوی ملوس دو تا سیب در دو دست داشت. در این موقع مادرش وارد اتاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. [گفت] یکی از سیباتو به من میدی؟
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب(!) لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است(!)
امّا، دخترک لحظهای بعد یکی از سیبهای گاز زده را به طرف مادر گرفت و [گفت] بیا مامان جون این سیب شیرینتره ^_^(!)
مادر خشکش زد(!) چه اندیشهای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش درچه اندیشه بود(!!!)
«هر قدر باتجربه باشیم، تو هر مقامیَم که باشیم، هر قدر خودمون رو دانشمند بدونیم، قضاوتِ خودمون رو کمی به تاخیر بندازیم و بذاریم طرف مقابل ما، فرصتی برا توضیح داشته باشه..»