در نزدیکی ده ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی [!]
ملا قبول کرد..
شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی [!]
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود [!]
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست [!]
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود [!]
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم [!]
دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمیآید، دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده [!!!]
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند [!]
ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند [!؟]
شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود [!!!]
با همون متری که دیگران رو اندازه گیری می کنیم، اندازه گیری میشیم.. :)