پلاکــ هفت


پلاکــ هفت

هستم تا باشم، همین.!


۷۳ مطلب با موضوع «مونولوگ» ثبت شده است

فینگول که بودیم یه سری مجموعه کتاب داشتیم به اسم احمد وسارا. مامان باباهه برامون میخوندن که از ماجراش درس عبرت بگیریم. البته بیشتر برای من میخوندن چون بزرگتره بودم. یه اپیزودش این بود که باباشون به احمد قول داد صُب ببردش کوه. اینم از ذوق خوابش نبرد. ساعت 3صُب دیگه حوصله اش سر رفت بلند شد ساعت دیواری رو کرد 5. همه بیدار شدن بعد سر صبحانه رادیو ساعتو اعلام کرد!، این احمده هم سوسک شد:)) باباهه هم بعنوان تنبیه اینو کوه نبرد. آقا این داستان اینقده تاثیر داش رو من.. به جانِ خودم!

حالا من دیروز صُب میخواستم برم کوه، 5 قرار داشتم منتها از ساعت 3 بیدار بودم! ذوقم نداشتم به خدا ولی یاد این ماجرا افتادم!

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

بچه که بودم خیلیم عالی بودم. البته اون وقتا که نمی فهمیدم، ولی حالا می فهمم چقدر مشنگ بودم..
یکی از چیزایی که از حدود پنج سالگی تا مدتهای مدیدی باهاش درگیر بودم، این بود که فکر میکردم همه و همه و همه حتی پدر و مادرم! آدم فضاییَن و من تنها انسان موجود به این شکل هستم! [روانی هم خودتی :|] فک می کردم اینا این شکلی نیستن و خودشونو شبیه من کردن! بعد اینا مدام دارن از من فیلمبرداری میکنن![این فیلمبرداریو دیگه مطمئنم که همتون داشتید:))] خلاصه فکر می کردم آدما همه چشماشون دوربینه! یه سری از وسایل خونه هم که معلوم نبود کدوما، دوربینَن، بعد یه سری دوربین هم میچسبونن به خودم یا لباسام برای وقتایی که مثلا تو راه مدرسه میرم یا تو یه کوچه ای که هیچ کسی نیست یا جاهای مختلف به جز خونه خودمون و اطرافیان یا هرجایی که قابل پیش بینی نیست برای اونا.
شاید الان به نظر خنده دار برسه  ولی خیـــــــــیلی بد بودا. خیــــــــــــلی..
گاهی ساعت ها پشت پنجره یا پشت در وایمیستادم تا مامان ، بابام یا همسایه هایی که دارن میان  یا رد میشن و یادشون رفته تغییر شکل بِدن یا فک میکنن هنوز زوده تا به من برسن رو ببینم:| ینی تا این حد داغون بودماا !! .
خلاصه بگذریم، تا اینکه حدود پنج سال پیش یه بار با یکی دو تا از دوستام حرف رفتارها و فکرهای احمقانه کودکی شد، منم اینو گفتم. یکی از بچه ها در حالی که هرچی میگفتم بیشتر میفهمید من خُلم گفت یه فیلمی هست که موضوعش خیلی به این فکرت نزدیکه. حتما ببین. «تورومن شو» بود اسم فیلمه. شاید باورتون نشه ، من کلا" به هر نوع فیلمی خندم میگیره تو بعضی از سکانساش ولی این فیلم غم انگیزترین فیلمی بود که تو عمرم دیدم و خدایی اخرِ فیلم بغض کردم..
البته بعضی ازدلایل اون افکار مشنگانه رو خودم میدونم کم و بیش ولی یکی از چیزایی بود که باعث شد من بچگی نکنم..
+ این موضوع اینقد زجرآور بود که من خودم به خدا پیشنهاد دادم به عنوان یکی از عذاب های بلند مدت جهنم ازش استفاده کنه، حالا پروپوزالشو دادم در دست بررسیه اون وَر..
+ جزئیات خیلی داشت این ماجرا، ولی خیلی دراز شد دیگه، تا همینجاشم خیلی حال بهم زن شد پُسته، بسه دیگه، روبراه باشید..

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

بد اخلاقی و بد عُنُقی و ابروهای درهم و دروغ گفتن و قسم خوردنای الکیو گول زدن همدیگه و... تا کجا ؟
در واقع آخرش که چی؟ آخرش که کجا؟
ته تهش خیلی که خوشبخت و خوش اقبال باشی، تو دهه پنجم عمرت یکی یکی شروع میکنی به از دست دادن عزیزانت... خیلی که موفق باشی تو دهه ششم عمرت، علم یه دور، دورِ خودش چرخیده و تو دیگه فُسیلی... خیلی که مرغ سعادت رو شونه هات داشته باشی، تو دهه هفتم عمرت فقط یه آنژیو و بالن قلب داری و استخون درد... دعای خیر جد و آبادت که پشت سرت باشه، تو دهه هشتم عمرت به جای خونه سالمندان، یه پرستار تو خونه خودته با ملافه های تمیز، جمع و جورت میکنه و بچه هاتم به دیدنت میان... عمر طولانی و پر برکت که داشته باشی، تو دهه نهم عمرت هیچ کس تو مراسم تدفین و چلوکبابت ناراحت نیست« :) » همه میگن خدا بیامرزدش، خوب عمر کرد؛ و نمیدونن که تو عملا از دهه پنجم عمرت دیگه تو، نبودی..

دسته: {مونولوگ}

تا یه مدت پیش فکر میکردم هیچ وقت نمی تونم برنامه ای رو ببینم که یه عده سبک مغز، برای یه عده سبک مغز تر می سازن [البته بلانسبتِ دوستانی که اینجان و میبینن:دی]
 ولــــی.....ولــــی حالا میدونم که هستند موجوداتی که کلا از مغز بهره ای نبردَن و میشینن پای این نوع برنامه ها و غیره جاتِ متوصل به این برنامه ها.
آخه این مزخرفات و برنامه های خارجی [ماهواره ای] چیه می شینن می بینن مردم؟! به شعورشون توهین نمیشه واقعا؟! خار و خفیف نمیشن خودشون جلو خودشون؟!

والله که نمی فهمم بعضیا رو..

دسته: {مونولوگ}

یه سری چیزا هستن که به نظر بقیه قصه میان ولی واسه تو اتفاق افتادن. بعد یکی میاد و قصه شونو می نویسه، فیلمشون رو می سازه، یه دیگرانی هم میان و میخونن و می بینن و میگن چه چرت! چه اغراق آمیز! چه دور از ذهن! چه آنفَمیلیر! و تو داغون میشی از اینکه یک وقتی چقدر دور از ذهن بودی، چقد اغراق آمیز و چرت بودی!!!

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

امروز تو مترو، به واسطه غذایِ توپِ ظهر، احساس کردم که باید اسپریِ خوشبو کننده دهان بزنم و زدم، دیدم یه نفر درجا بلند شد و جاشو داد بهم! چهار نفر هم با دلسوزی نیگام میکردن و در موردم حرف میزدن:)) منم نامردی نکردم و خیلی مظلوم و آروم نشستم :D یه جوری که انگار سالهاست دارم از آسم، رنج می برم:))

+ طفلکیا فک کرده بودن من آسم دارم و اون اسپری هم برا باز کردنِ تنفسمه..:))

دسته: {مونولوگ}

امروز یکـی از رفـقای هم دانشـگاهیِ قدیـمم رو دیدم [که الحمدالله اینجـا کسی اونـو نمیشناسه]، آقـا این شبیه شست پاست. :|
ولی اینقدر اعتماد به نفسش بالا و خوبه. اینقدر فوق العاده ست. پشتِ سر هم عکس میذاره فیس بوک، اونم از خودش تنها و بصورت خودگیر «سلفی»! ملت رو هم کراپ میکنه گاها". من عاشقِ اعتماد به نفسشم. جدی میگم. خوشم میاد از این همه افتخار کردنش به خودش.

دسته: {مونولوگ}

خانمِ محترمِ همسایه جدیدمون روش نمیشه بیاد بگه دَرِ مبارکِ خونَتون صدا میده، قیژقیژ میکنه، رو اعصابِ، درست کنید اون لامصبو [!]، رفته یه روغن خریده آورده دم خونمون میگه: اینو بزنم به دَرِ خونتون؟ خیلی خوبه.

و من: O_O

بگذریم از اینکه خودش چند شب پیش داشت ساعتِ یکِ نصف شب، میخ میکوبید به دیوارِ اتاق خواب!

دسته: {مونولوگ} {دیالوگ}

امروز رفتم دو مدل شکلات خریدم،  یه هوبی و یه مترو .
بعد از صب تا خودِ الان نیگاشون میکردم o_o ، هی مدام میگم: ینی اینا همون هوبی و متروی 20، 25 سال پیشن؟! که خارجی ترین شکلاتای تهران و حومه :D حساب میشدن؟! خدا میدونه چقد خار و ذلیل افتاده بودن کنارِ بقیه شکلاتا! حتی تو شکلات ایرانیا گذاشته بودنشون :( خدا نصیبِ هیچ کَس و هیچ چیز و هیچ گرگِ بیابونی نکنه اینطور از بالا به پایین اومدن رو.
الان گذاشتمشون پشت لپ تاپ که نتونن پستمو بخونن که باز این حرفای منم یه نمکی بشه رو زخمشون :(

+ من هنوزم از این آدماییم که فک میکنن اشیاء میفهمن ^_^ جدی میگم.

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

باید حواسمون باشه که هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی، به همون اندازه که از کسی متنفریم، جلوی شخص سومی از اون بدگویی نکنیم.
قطعا (یعنی با احتمالِ بالای 90%، اگر اون شخص سوم در صحت و سلامت کامل عقلی باشه) اولین چیزی که به ذهنش می رسه اینه که بابت هر لغزشش چقدر مستحق بدگوییِ ما خواهد شد پیش شخص سومِ دیگه .
«فک کنم برا این پستِ من یه مترجم در حدِ چِلِنگر لازمه :|»

دسته: {مونولوگ}

CopyRight © 2013-2016 - Design By Pelake7 . All rights reserved

هدايت به بالاي صفحه