روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد . حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می کرد . بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید ! او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود .
او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند (!) اسب ابتدا کمی ناله کرد ، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد ! آنها باز هم روی او گل ریختند . کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید که او را به شدت متحیر کرد با هر تکه گل که روی سر اسب ریخته می شد اسب تکانی به خود می داد ، گل را پایین می ریخت و یک قدم بالا می آمد همین طور که روی او گل میریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد.
زندگی در حال ریختن گل و لای رو سر ماست . تنها راه رهایی اینه که اونا رو کنار بزنیم و یه قدم بالا بیاییم .
هر کدوم از مشکلات ما به منزله سنگیه که می تونیم از اون به عنوان پله ای برای بالا اومدن استفاده کنیم با این روش می تونیم از درون عمیق ترین چاه ها هم بیرون بیاییم . ولی متاسفانه بعضیا فقط و فقط با درد دل با کسایی که یه روزی ممکنه دشمنشون بشه ، سنگینی بار زندگی رو تحمل میکنن بدون اینکه ذره ای برای حل مشکل به خودشون تکون بدن.. (!)
دسته: {داستان}
- [ ۱۱ دونه نظر ]
- [ ۳۰ مهر ۹۴ ]