تو همون حال وهوایی که یه تصمیم جدی میگیری و اون «عَزمِ» که یه تریلی هم نمیتونه جابجاش کنه رو قلقلک میدی برای انجام اون تصمیم، بعد به خودت میای و میبینی آها! من الان تو بیان چیکار میکنم؟!
بعد متوجه میشی که نه اون تریلی و نه اون قلقلک بیخودت، نتونسته ذرهای اون «عَزمِ» رو جزم کنه برای انجام اون تصمیم..! اونجاست که برای هزارمین مرتبه میبینی اونقدرها هم که فکر میکنی موجودِ زنده و خودکنترلی نیستی و از یه کاه هم سرگشته تری حتی! اون هم خیلی بیخودی طور تازه!
دسته: {مونولوگ}
- [ ۳۶ دونه نظر ]
- [ ۱۲ آذر ۹۴ ]