پلاکــ هفت


پلاکــ هفت

هستم تا باشم، همین.!


۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیالوگ» ثبت شده است

وقتی که تو زندگیت برا شادی و خوشبختی دیگران تلاش میکنی،حتما خدا هم،کسی رو قرار میده،که برا شادی و خوشبختی تو، تلاش کنه.. این قانون خداست، بهش عمل کردم و به یقین رسیدم. میگن :
مردی ﺑﺎﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪهمسرش را ﺭﻧﺠﺎﻧﺪ. اﻣﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ! اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ همسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ ﻭﺑﺎ اﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ. ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: براﻱ ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻲ ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.
ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ: اﻣﺸﺐ ﺑﺎﻟﺸﻲ اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭﺭاﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩﻣﻦ ﺑﻴﺎﺗﺎﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭاﺑﮕﻮﻳﻢ.
ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭاﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯﺳﺮﻣﺎﻱ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩادﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺑﺎﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩﭘﻴﺮﺭﻓﺖ ﻭﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ،ﺣﺎﻻﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
ﭘﻴﺮﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ!!!
اﻭﺑﺎ ﺳﺮاﺳﻴﻤﮕﻲ ﮔﻔﺖ: اﻣﺎاﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭﻫﺮﭼﻘﺪﺭﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ!
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ.. ﻛﻠﻤﺎﺗﻲ ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میﻛﻨﻲ ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭﺩﻳﮕﺮﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ. ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی ﺩﻗﺖ ﻛﻦ!

دسته: {دیالوگ} {داستان}

خانمِ محترمِ همسایه جدیدمون روش نمیشه بیاد بگه دَرِ مبارکِ خونَتون صدا میده، قیژقیژ میکنه، رو اعصابِ، درست کنید اون لامصبو [!]، رفته یه روغن خریده آورده دم خونمون میگه: اینو بزنم به دَرِ خونتون؟ خیلی خوبه.

و من: O_O

بگذریم از اینکه خودش چند شب پیش داشت ساعتِ یکِ نصف شب، میخ میکوبید به دیوارِ اتاق خواب!

دسته: {مونولوگ} {دیالوگ}

دَمِ آسانسور بودم که مش قدرت «سرایدار» هم اومد کنارم. بعدِ یه سلام علیک، ازم پرسید ساعت چنده؟
گفتم: ساعت هفتِ «غروب»
گفت: قدیم یا جدید ؟
با یه لبخند گفتم مش قدرت ما به روزیم کلا" :) ، ساعت به وقت جدید الان هفتِ .
گفت: باید میرفتم دنبالِ شوفاژکار، هنو هیچی نشده هوا چه زود تاریک شد الان دیگه نمیاد.
تو همین حین یکی از همسایگان محترم به جمعی دونفره ما اضافه شد و آسانسور هم طبق معمول تو طبقه دوم گیر کرده بود!
بعدِ سلام علیک مش قدرت گفت: آقای محمدی ساعت هنو هفتِ و هوا زود تاریک میشه اصلا همه کارام بهم گره خورده :(
آقای محمدی گفت: هفتِ قدیم یا جدید ؟ :|
و من ناخودآگاه خندیدم به اوضاعِ قدیم و جدید این روزا :))
مزخرف ترین پاسخ به سوال اینه که بپرسی ساعت چنده و جواب بدن «قدیم یا جدید!» :|
یکی از پرکاربردترین سوال و جواب مهرماه همینه بوده و هست، این مصوبه که باعث سردرگُمی ساعتِ بنده خدا شده با هدف صرف جویی تو مصرف برق مصوب شد ولی تا اونجایی که من تو نت تحقیق کردم، تاثیر چندانی نداشته و فقط باعث بهم ریختن اوقات شریفمون شده!
خودِ جناب ساعت هم تو این مونده که الان وقتش به وقتِ قدیمه یا جدید..!!!

دسته: {مونولوگ} {دیالوگ}

دختر کوچولوی ملوس دو تا سیب در دو دست داشت. در این موقع مادرش وارد اتاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. [گفت] یکی از سیباتو به من میدی؟
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب(!) لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است(!)
امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و [گفت] بیا مامان جون این سیب شیرین‌تره ^_^(!)
مادر خشکش زد(!) چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش درچه اندیشه بود(!!!)
«هر قدر باتجربه باشیم، تو هر مقامیَم که باشیم، هر قدر خودمون رو دانشمند بدونیم، قضاوتِ خودمون رو کمی به تاخیر بندازیم و بذاریم طرف مقابل ما، فرصتی برا توضیح داشته باشه..»

دسته: {دیالوگ} {داستان}

[خانم تلفنچی]: واحد خدمات عمومی، بفرمائید.
[صدایی نیومد و دوباره خانم تلفنچی گفت]: واحد خدمات عمومی، بفرمائید.
[شخصی که تلفن کرده بود]: پس اونجا واحد خدمات عمومیه(؟!) معذرت می خواهم، من این شماره رو تو جیب شوهرم پیدا کردم اما نمی دونستم مال کیه و کجاست(!)
فکرشو را بکنید که اگر تلفنچی بجای گفتن واحد خدمات عمومی گفته بود «الو» و اون زن بدون توضیح خواستن گوشی رو قطع میکرد چه اتفاقی می افتاد(!!!) :))

اینجاست که باید به سبک موزیکای خندوانه گفت: بگیــر؛ مُچش رو.. :))

دسته: {دیالوگ}

[گفت...]: الووو
[گفتم]: سلام، بله بفرمایید .
[...]: مَمَد ظهر نونم بگیر بیار عمو بهرام اینا اومدن .
[گفتم]: پدر جان اشتباه گرفتین، من محمد نیستم!
[...]: اُهوووم«سرفه» خدافظ .
[گفتم]: خدانگهدارتون
[ظهر] «پسرِ همون پدَره که اشتباهی گرفته بود»
[...]: الوووو
[گفتم]: سلام، بفرمایید
[...] مردِ.... «بووووق های مکرر» مردونگیت کجاست پس! چرا شرافت نداری؟؟؟ . واسه چی پدرم من صب اشتباهی بهت زنگ زده سرِ کارش گذاشتی؟؟؟ «بوووق» .
و بعد هم گوشیو قط کرد و اَمون برا توضیح من نذاشت، تنها کاری که تونستم بکنم این بود که گوشیو از جلو گوشم بیارم روبرو صورتم و بهش نگا کنم.. :|

دسته: {مونولوگ} {دیالوگ}

CopyRight © 2013-2016 - Design By Pelake7 . All rights reserved

هدايت به بالاي صفحه