میگن یه رفیق داشتم که یه خروس داشت، این خروسه به طبعِ ذاتش، صُبا اون صدای مردونَشو همچین هوار میکشید که آدم حظ میکرد که واقعاً خروسش، خروسههااا..
یه روز رفتم خونه این دوستم دیدم خروسش نیستش! گفتم رفیق! پَ کو این خروسه؟!
گفت صبحا مردم رو بیدار میکرد، ملت هم هی شاکی بودن بخاطرش، منم کشتمش..!
«اونجا بود که فهمیدم، تاوانِ بیدار کردنِ مردم تو این دنیا، مرگه..»
دسته: {داستان}
- [ ۹۴/۰۹/۱۵ ]
-
[ پلاک هفت ]