پلاکــ هفت


پلاکــ هفت

هستم تا باشم، همین.!


۳۱ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

در نزدیکی ده ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی [!]
ملا قبول کرد..
شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی [!]
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود [!]
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست [!]
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود [!]
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم [!]
دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمیآید، دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده [!!!]
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند [!]
ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند [!؟]
شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود [!!!]

با همون متری که دیگران رو اندازه گیری می کنیم، اندازه گیری میشیم.. :)

دسته: {دیالوگ} {داستان}

وقتی که تو زندگیت برا شادی و خوشبختی دیگران تلاش میکنی،حتما خدا هم،کسی رو قرار میده،که برا شادی و خوشبختی تو، تلاش کنه.. این قانون خداست، بهش عمل کردم و به یقین رسیدم. میگن :
مردی ﺑﺎﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪهمسرش را ﺭﻧﺠﺎﻧﺪ. اﻣﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ! اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ همسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ ﻭﺑﺎ اﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ. ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: براﻱ ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻲ ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.
ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ: اﻣﺸﺐ ﺑﺎﻟﺸﻲ اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭﺭاﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩﻣﻦ ﺑﻴﺎﺗﺎﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭاﺑﮕﻮﻳﻢ.
ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭاﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯﺳﺮﻣﺎﻱ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩادﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺑﺎﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩﭘﻴﺮﺭﻓﺖ ﻭﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ،ﺣﺎﻻﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
ﭘﻴﺮﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ!!!
اﻭﺑﺎ ﺳﺮاﺳﻴﻤﮕﻲ ﮔﻔﺖ: اﻣﺎاﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭﻫﺮﭼﻘﺪﺭﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ!
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ.. ﻛﻠﻤﺎﺗﻲ ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میﻛﻨﻲ ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭﺩﻳﮕﺮﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ. ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی ﺩﻗﺖ ﻛﻦ!

دسته: {دیالوگ} {داستان}

بنرهای محرم برای سرویس وبلاگ دهی بیان [لینک]

بنرهای محرم برای کلیه سرویس های وبلاگ دهی و سایت ها بغیر از بیان [لینک]

دسته: {کدنویس}

بد اخلاقی و بد عُنُقی و ابروهای درهم و دروغ گفتن و قسم خوردنای الکیو گول زدن همدیگه و... تا کجا ؟
در واقع آخرش که چی؟ آخرش که کجا؟
ته تهش خیلی که خوشبخت و خوش اقبال باشی، تو دهه پنجم عمرت یکی یکی شروع میکنی به از دست دادن عزیزانت... خیلی که موفق باشی تو دهه ششم عمرت، علم یه دور، دورِ خودش چرخیده و تو دیگه فُسیلی... خیلی که مرغ سعادت رو شونه هات داشته باشی، تو دهه هفتم عمرت فقط یه آنژیو و بالن قلب داری و استخون درد... دعای خیر جد و آبادت که پشت سرت باشه، تو دهه هشتم عمرت به جای خونه سالمندان، یه پرستار تو خونه خودته با ملافه های تمیز، جمع و جورت میکنه و بچه هاتم به دیدنت میان... عمر طولانی و پر برکت که داشته باشی، تو دهه نهم عمرت هیچ کس تو مراسم تدفین و چلوکبابت ناراحت نیست« :) » همه میگن خدا بیامرزدش، خوب عمر کرد؛ و نمیدونن که تو عملا از دهه پنجم عمرت دیگه تو، نبودی..

دسته: {مونولوگ}

فک کن من یه موتور داشتم، از اون قدیمیاش، بعد صب به صب، کوله مو با یه طناب قرمز یا آبی [بستگی به رنگ لباسم داره] می بستم پشت موتور، رو اون فلزیه هست که تَهِ تَرکِ موتوراست، اونجا، بعد کلاهمو میذاشتم سرم، سفتش میکردم و قیژژژژ....
بعد خونه مونم حیاط داشت دیگه، [موتوریا خونه شون حیاط داره :)] یه طبقه ست، اون زمان آیفن هم نداشتن، کسی زنگ خونه شونو میزند، مامانشون چادرشو مینداخت سرش و میومد پشت در، می پرسید کیه؟
منم جمعه به جمعه، حول و حوش ساعات 11 صبح، صبحونه خورده و شیکم پر، پاچه هامو میزدم بالا و میومدم تو حیاط، با اون شلنگه که بابام گُلا رو آب میداد، موتورمو میشستم، برق می نداختماا. ظهرم عمو اینا میومدن خونه ما...

دسته: {نوستالژی}

تا یه مدت پیش فکر میکردم هیچ وقت نمی تونم برنامه ای رو ببینم که یه عده سبک مغز، برای یه عده سبک مغز تر می سازن [البته بلانسبتِ دوستانی که اینجان و میبینن:دی]
 ولــــی.....ولــــی حالا میدونم که هستند موجوداتی که کلا از مغز بهره ای نبردَن و میشینن پای این نوع برنامه ها و غیره جاتِ متوصل به این برنامه ها.
آخه این مزخرفات و برنامه های خارجی [ماهواره ای] چیه می شینن می بینن مردم؟! به شعورشون توهین نمیشه واقعا؟! خار و خفیف نمیشن خودشون جلو خودشون؟!

والله که نمی فهمم بعضیا رو..

دسته: {مونولوگ}

 

[لینک]

دسته: {کدنویس}

یه سری چیزا هستن که به نظر بقیه قصه میان ولی واسه تو اتفاق افتادن. بعد یکی میاد و قصه شونو می نویسه، فیلمشون رو می سازه، یه دیگرانی هم میان و میخونن و می بینن و میگن چه چرت! چه اغراق آمیز! چه دور از ذهن! چه آنفَمیلیر! و تو داغون میشی از اینکه یک وقتی چقدر دور از ذهن بودی، چقد اغراق آمیز و چرت بودی!!!

دسته: {مونولوگ} {نوستالژی}

امروز تو مترو، به واسطه غذایِ توپِ ظهر، احساس کردم که باید اسپریِ خوشبو کننده دهان بزنم و زدم، دیدم یه نفر درجا بلند شد و جاشو داد بهم! چهار نفر هم با دلسوزی نیگام میکردن و در موردم حرف میزدن:)) منم نامردی نکردم و خیلی مظلوم و آروم نشستم :D یه جوری که انگار سالهاست دارم از آسم، رنج می برم:))

+ طفلکیا فک کرده بودن من آسم دارم و اون اسپری هم برا باز کردنِ تنفسمه..:))

دسته: {مونولوگ}

امروز یکـی از رفـقای هم دانشـگاهیِ قدیـمم رو دیدم [که الحمدالله اینجـا کسی اونـو نمیشناسه]، آقـا این شبیه شست پاست. :|
ولی اینقدر اعتماد به نفسش بالا و خوبه. اینقدر فوق العاده ست. پشتِ سر هم عکس میذاره فیس بوک، اونم از خودش تنها و بصورت خودگیر «سلفی»! ملت رو هم کراپ میکنه گاها". من عاشقِ اعتماد به نفسشم. جدی میگم. خوشم میاد از این همه افتخار کردنش به خودش.

دسته: {مونولوگ}

CopyRight © 2013-2016 - Design By Pelake7 . All rights reserved

هدايت به بالاي صفحه