پلاکــ هفت


پلاکــ هفت

هستم تا باشم، همین.!


۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

خیلی وقت پیش یکی از کانال‎ها یه برنامه مستند حیات وحش رو پخش میکرد.
نشون میداد یه گروه محقق یه سری لاشه مرغ رو داخل یه توری گذاشته بودن و چند گودال به فاصله های 10-20 متر از هم حفر کرده بودن(!)
بعد از مدتی یه روباه اومد و کمی بو کشید و یه مقدار این لاشه مرغا رو جابجا کرد و رفت؛ کارشناس تیم روبه دوربین کرد و گفت این الان میره و بقیه گله و دوستاش رو میاره؛ و با استفاده از یه جرثقیل، توری رو جابجا کردن و آوردن تو گودال دوم و استتارش کردن و با یه مایعی، اثر بو رو از مسیر از بین بردن (!)
تقریبا نیم ساعت بعد روباه و 7-8 تا روباه دیگه اومدن سر گودال اول و هرچی گشتند مرغ‎ها رو پیدا نکردن هر چی زمین رو بو کردن فایده نداشت و اون 7-8 تا رفتن و این روباه اولی دوباره شروع به گشتن کرد! جالبیش اینجا بود که هی با سرعت میگشت و بعد سرشو بالا میاورد و به دوستاش که داشتن دور میشدن نگاه میکرد دوباره بو میکشید (!)
اینها با استفاده از سیم کمی روی گودال دوم رو باز کردن تا حدی که روباه مرغا رو دید (!)
این دفعه خیلی جالب بود! روباه یکی از مرغا رو با دندون گرفت و با خودش برد پیش دوستانش که رفته بودن(!)
این تیم کارشناس بعد از اینکه روباه رفت اومدن و دوباره همون کار رو تکرار کردن و توری رو به گودال سوم بردند و دوباره مایعِ از بین برنده بود رو به زمین زدند(!)
روباه و دوستاش دوباره اومدن، هرچی گودالها رو گشتن و هر چی زمین رو بو کشیدن چیزی نبود و دوباره رفتن (!)
روباه اول رو نشون داد که این بار دیگه جست‎وجو نکرد و رفت داخل گودال دوم دراز کشید و به حالت خوابیده موند یه چند دقیقه صبر کردن و دیدن خبری نیست نزدیکش رفتند و چک کردنش دیدن کاملا مرده!!
جالب این بود که لاشه روباه رو به مرکز دامپزشکی بردن و کلی آزمایش کردن دیدن دقیقاً عکس‎ها و آزمایشات نشون میده این حیوون براثر یک شوک عصبی سکته کرده و مرده (!!)
چقدر زشته که انسان به جایی برسه که حیوانات ازش در کرامت اخلاقی پیشی بگیرن(!!!)

باز‎نشر شده از وبلاگ اسبق..

دسته: {داستان}

تو ضلع شرقی مسجد‎جامع بازار تهران ، یه دُکانِ غذاخوریی بود که بالای پیشخوان دُکان نوشته بود ، «نسیه و پول نقد داده میشود ، فقط بقدر قوه..(!)»
هر وقت بچه‎هایی که برای بردن غذا برای صاحبکارشون می‎اومدن ، یه لقمه چرب و لذیذ از گوشت و کباب و ته دیگ زعفرانی درست میکرد و خودش با دستاش لقمه رو تو دهن اونا میگذاشت و پیش خودش میگفت: مبادا صاحبکارشون به اونا از این غذا نده و اونا چشمشون به این غذا بمونه و من شرمنده خدا بشم!!!...

او بهترین کاسب قرن ، حاج میرزا عابد نهاوندی بود ؛ معروف به «مرشد چلویی» پیر مردی بلند قد با چهره‎ایی بسیار نورانی و خوشرو و با محاسنی سفید... خدا رحمتش کنه... چقدر تو این دوره نیاز داریم به اینجور آدما... :(

دسته: {داستان}

روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد . حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می کرد . بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید ! او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود .
او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند (!) اسب ابتدا کمی ناله کرد ، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد ! آنها باز هم روی او گل ریختند . کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید که او را به شدت متحیر کرد با هر تکه گل که روی سر اسب ریخته می شد اسب تکانی به خود می داد ، گل را پایین می ریخت و یک قدم بالا می آمد همین طور که روی او گل میریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد.

زندگی در حال ریختن گل و لای رو سر ماست . تنها راه رهایی اینه که اونا رو کنار بزنیم و یه قدم بالا بیاییم .
هر کدوم از مشکلات ما به منزله سنگیه که می تونیم از اون به عنوان پله ای برای بالا اومدن استفاده کنیم با این روش می تونیم از درون عمیق ترین چاه ها هم بیرون بیاییم . ولی متاسفانه بعضیا فقط و فقط با درد دل با کسایی که یه روزی ممکنه دشمنشون بشه ، سنگینی بار زندگی رو تحمل میکنن بدون اینکه ذره ای برای حل مشکل به خودشون تکون بدن.. (!)

دسته: {داستان}

در نزدیکی ده ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی [!]
ملا قبول کرد..
شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی [!]
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود [!]
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست [!]
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود [!]
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم [!]
دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمیآید، دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده [!!!]
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند [!]
ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند [!؟]
شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود [!!!]

با همون متری که دیگران رو اندازه گیری می کنیم، اندازه گیری میشیم.. :)

دسته: {دیالوگ} {داستان}

وقتی که تو زندگیت برا شادی و خوشبختی دیگران تلاش میکنی،حتما خدا هم،کسی رو قرار میده،که برا شادی و خوشبختی تو، تلاش کنه.. این قانون خداست، بهش عمل کردم و به یقین رسیدم. میگن :
مردی ﺑﺎﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪهمسرش را ﺭﻧﺠﺎﻧﺪ. اﻣﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ! اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ همسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ ﻭﺑﺎ اﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ. ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: براﻱ ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻲ ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.
ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ: اﻣﺸﺐ ﺑﺎﻟﺸﻲ اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭﺭاﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩﻣﻦ ﺑﻴﺎﺗﺎﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭاﺑﮕﻮﻳﻢ.
ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭاﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯﺳﺮﻣﺎﻱ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩادﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺑﺎﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩﭘﻴﺮﺭﻓﺖ ﻭﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ،ﺣﺎﻻﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
ﭘﻴﺮﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ!!!
اﻭﺑﺎ ﺳﺮاﺳﻴﻤﮕﻲ ﮔﻔﺖ: اﻣﺎاﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭﻫﺮﭼﻘﺪﺭﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ!
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ.. ﻛﻠﻤﺎﺗﻲ ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میﻛﻨﻲ ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭﺩﻳﮕﺮﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ. ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی ﺩﻗﺖ ﻛﻦ!

دسته: {دیالوگ} {داستان}

دختر کوچولوی ملوس دو تا سیب در دو دست داشت. در این موقع مادرش وارد اتاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. [گفت] یکی از سیباتو به من میدی؟
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب(!) لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است(!)
امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و [گفت] بیا مامان جون این سیب شیرین‌تره ^_^(!)
مادر خشکش زد(!) چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش درچه اندیشه بود(!!!)
«هر قدر باتجربه باشیم، تو هر مقامیَم که باشیم، هر قدر خودمون رو دانشمند بدونیم، قضاوتِ خودمون رو کمی به تاخیر بندازیم و بذاریم طرف مقابل ما، فرصتی برا توضیح داشته باشه..»

دسته: {دیالوگ} {داستان}

CopyRight © 2013-2016 - Design By Pelake7 . All rights reserved

هدايت به بالاي صفحه